دلجویی کردن. دلداری دادن. استمالت: از آن می خورد و زآن گل بوی برداشت پی دل جستن دلجوی برداشت. نظامی. دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست. حافظ
دلجویی کردن. دلداری دادن. استمالت: از آن می خورد و زآن گل بوی برداشت پی دل جستن دلجوی برداشت. نظامی. دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست. حافظ
طلب عدالت کردن. عدل خواستن: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. تا داد همی جوئی رنجورتری مانا گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد. خاقانی
طلب عدالت کردن. عدل خواستن: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. خاقانی. تا داد همی جوئی رنجورتری مانا گرخود شوی آسوده ار داد نخواهی شد. خاقانی
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست در خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست درِ خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
دل کندن. دست کشیدن. دل برکندن. دل بریدن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: از صحبت خلق دل گسستم اندیشه ندیم دل ببستم. ناصرخسرو. سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی. سعدی
دل کندن. دست کشیدن. دل برکندن. دل بریدن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: از صحبت خلق دل گسستم اندیشه ندیم دل ببستم. ناصرخسرو. سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی. سعدی
رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. (فرهنگ عوام). تعبی را برای کسی سبب شدن: سگالید هر کار وزآن پس کنید دل مردم کم سخن مشکنید. فردوسی. شکستی کزو خون به خارا رسید هم از دل شکستن به دارا رسید. نظامی. دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی. سعدی. من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی. سعدی. گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای. سعدی. مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد. سعدی. تاتوانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی باشد. ؟ (از امثال وحکم دهخدا). ، ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب اضطراب و دلهره گشتن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : ژغژغ دندان او دل می شکست جان شیران سیه می شد ز دست. مولوی. ، از امیدی مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن
رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. (فرهنگ عوام). تعبی را برای کسی سبب شدن: سگالید هر کار وزآن پس کنید دل مردم کم سخن مشکنید. فردوسی. شکستی کزو خون به خارا رسید هم از دل شکستن به دارا رسید. نظامی. دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی. سعدی. من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی. سعدی. گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای. سعدی. مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد. سعدی. تاتوانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی باشد. ؟ (از امثال وحکم دهخدا). ، ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب اضطراب و دلهره گشتن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : ژغژغ دندان او دل می شکست جان شیران سیه می شد ز دست. مولوی. ، از امیدی مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن
دل از دست دادن. شیفته شدن. عاشق شدن. دل دادن: دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاری از کمند نجستیم. سعدی. ، اشتیاق یافتن. میل کردن: روز وصال دوستان دل نرود به بوستان تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی. سعدی. دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری. سعدی. استهامه، دل به چیزی رفتن. سهو، رفتن دل بطرف غیر. (از منتهی الارب) ، ترسیدن. فروریختن دل: مصع،دل رفته و بی دل شدن از بیم یا از شتاب زدگی. (از منتهی الارب). - دل از جای رفتن، ترسیدن. مضطرب شدن. فروریختن دل: گفت کوپایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت. مولوی
دل از دست دادن. شیفته شدن. عاشق شدن. دل دادن: دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاری از کمند نجستیم. سعدی. ، اشتیاق یافتن. میل کردن: روز وصال دوستان دل نرود به بوستان تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی. سعدی. دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری. سعدی. استهامه، دل به چیزی رفتن. سهو، رفتن دل بطرف غیر. (از منتهی الارب) ، ترسیدن. فروریختن دل: مصَع،دل رفته و بی دل شدن از بیم یا از شتاب زدگی. (از منتهی الارب). - دل از جای رفتن، ترسیدن. مضطرب شدن. فروریختن دل: گفت کوپایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت. مولوی
مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن. دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن: چه بندی دل اندر سرای سپنج چودانی که ایدر نمانی مرنج. فردوسی. دل اندر سرای سپنجی مبند بس ایمن مشو در سرای گزند. فردوسی. اگر بخردی در جهان دل مبند که ناید بفرجام از او جز گزند. فردوسی. بگویش که تو دل به من درمبند مشو جاودان بهر جانم نژند. فردوسی. کنون چون شنیدی بدودل مبند وگر دل ببندی شوی در گزند. اسدی. چون دانست (خواجه حسن) که کارخداوندش (محمد) ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه). ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی. ناصرخسرو. رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر. ناصرخسرو. هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان. میرمعزی (از آنندراج). زندگانی چو نبودش حاصل مرد عاقل در آن نبندد دل. سنائی. دل در سخن محمدی بند ای پور علی ز بوعلی چند. خاقانی. چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی. خاقانی. رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم. ظهیر. جوانمردان که دل در جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند. نظامی. چه توان دل در آن عمل بستن کو به عزل تو باشد آبستن. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. همدست کسی که در تو دل بست آنگاه شدی که او شد از دست. نظامی. مشو چون خر به خورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل درو بند. نظامی. بزرگی بایدت دل در سخا بند سر کیسه به برگ گندنا بند. نظامی. چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد. نظامی. چه بندیم دل در جهان سال و ماه که هم دیوخانست و هم غول راه. نظامی. چه بندی دل در آن دورازخدائی کزو حاصل نداری جزبلائی. نظامی. این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب که میش دل در گرگ بست. مولوی. دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی. دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند که اعتماد نکردند بر جهان عقال. سعدی. وجود عاریتی دل درو نشاید بست همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست. سعدی. در اینان نبندد دل اهل شناخت که پیوسته باهم نخواهند ساخت. سعدی. چه بندی درین خشت زرین دلت که یک روز خشتی کنند از گلت. سعدی. دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند که خانه ساختن آیین کاروانی نیست. سعدی. دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل برنکند. سعدی. نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. دل مبند ای حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه مختصرش. سعدی. به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی دل نبستم به وفای کس و در نگشادم. سعدی. دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. سعدی (گلستان). دل در او بند و گنجش افزون کن وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن. اوحدی. چیست ناموس دل در او بندی کیست سالوس خوش بر اوخندی. اوحدی. چو دل در زلف تو بسته است حافظ بدین سان کار او در پا میفکن. حافظ. ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بستۀ زیور نباشد. حافظ. خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند. حافظ. - دل بستن در چیزی، عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن: چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه)
مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن. دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن: چه بندی دل اندر سرای سپنج چودانی که ایدر نمانی مرنج. فردوسی. دل اندر سرای سپنجی مبند بس ایمن مشو در سرای گزند. فردوسی. اگر بخردی در جهان دل مبند که ناید بفرجام از او جز گزند. فردوسی. بگویش که تو دل به من درمبند مشو جاودان بهر جانم نژند. فردوسی. کنون چون شنیدی بدودل مبند وگر دل ببندی شوی در گزند. اسدی. چون دانست (خواجه حسن) که کارخداوندش (محمد) ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه). ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی. ناصرخسرو. رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر. ناصرخسرو. هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان. میرمعزی (از آنندراج). زندگانی چو نبودش حاصل مرد عاقل در آن نبندد دل. سنائی. دل در سخن محمدی بند ای پور علی ز بوعلی چند. خاقانی. چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی. خاقانی. رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم. ظهیر. جوانمردان که دل در جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند. نظامی. چه توان دل در آن عمل بستن کو به عزل تو باشد آبستن. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. همدست کسی که در تو دل بست آنگاه شدی که او شد از دست. نظامی. مشو چون خر به خورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل درو بند. نظامی. بزرگی بایدت دل در سخا بند سر کیسه به برگ گندنا بند. نظامی. چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد. نظامی. چه بندیم دل در جهان سال و ماه که هم دیوخانست و هم غول راه. نظامی. چه بندی دل در آن دورازخدائی کزو حاصل نداری جزبلائی. نظامی. این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب که میش دل در گرگ بست. مولوی. دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی. دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند که اعتماد نکردند بر جهان عقال. سعدی. وجود عاریتی دل درو نشاید بست همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست. سعدی. در اینان نبندد دل اهل شناخت که پیوسته باهم نخواهند ساخت. سعدی. چه بندی درین خشت زرین دلت که یک روز خشتی کنند از گلت. سعدی. دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند که خانه ساختن آیین کاروانی نیست. سعدی. دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل برنکند. سعدی. نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. دل مبند ای حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه مختصرش. سعدی. به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی دل نبستم به وفای کس و در نگشادم. سعدی. دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. سعدی (گلستان). دل در او بند و گنجش افزون کن وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن. اوحدی. چیست ناموس دل در او بندی کیست سالوس خوش بر اوخندی. اوحدی. چو دل در زلف تو بسته است حافظ بدین سان کار او در پا میفکن. حافظ. ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بستۀ زیور نباشد. حافظ. خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند. حافظ. - دل بستن در چیزی، عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن: چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه)
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی